مهد کودک
سلام
متینم ٥ماهی میشه که نتونستم به اینجا سر بزنم و بنویسم
پسر گلم ٢سال و ٩ ماهت شده ، باورم نمیشه چه زود بزرگ شدی
تو این ٥ ماه کلی اتفاق افتاد . دوست داشتم بیام و همه رو اینجا بنویسم
کلی سختی و پریشونی ، کلی اتفاقای جالب و جدید
بعد از انتقالی بابا، بعد ٨ ماهی رفت و امد و سختیایی که بابا جواد کشید و البته کمکای بابا بزرگ و مامان بزرگ و دایی ها و خاله ها انتقالی مامانم درست شد
کنار اومدن با ٣ تا تغییر خیلی بزرگ واقعا صبوری می خواست صبوری من ، صبوری بابا و البته صبوری تو ...
انتقالی مامان و محیط کار جدید...
اثباب کشی و خونه جدید ...
و مهد کودک و یه عالمه تغییر رفتار آقا متین ...
این اخری از همه سخت تر بود مهد رفتن برایت انگار خیلی سخت بود
اینقدر اوایل بیتابی می کردی و لجباز شده بودی که من و بابا خیلی نگرانت شده بودیم.. ولی خدای مهربون هیچ وقت مارو تنها نمی ذاره با کلی نذر و نیاز واقعا انگار معجزه شد مامان.....
باورم نمیشد بعد اون همه بیتابی یه روزی مثل امروز بیاد که اقا پسرم بدون گریه راحت بره تو بغل خاله معصومه و از مامان خداحافظی کنه ...
دیگه انشاا... زود به رود میام اینجا و می نویسم
انگار اینجا نوشتن ادم و سبک میکنه...